فرزانه ابراهیمیان – ایران
صدای تیز و کِشدار تلفن را بین خواب و بیداری شنید. چیزی جز تاریکی نمیدید. دلش نمیخواست از جای خودش بلند شود. تمام تنش درد میکرد و کوفته بود.
- کودکی دهساله بودم، نرم و نازک، چست و چابک
چقدر دهسالگی خودش را دوست داشت. با یک پیراهن زرد چهارخانه.
- میپریدم از سر جوی، با دو پای کودکانه
پرید و ناگهان افتاد. چشمهاش سیاهی رفت و نفسش گرفت.
دوباره زنگ زد. سهباره، چهار و پنج. کمی غلت خورد تا شاید قطع بشود، فایده نداشت. انگار در مغزش ناقوس مینواختند. دنگ دنگ دنگ. و صدایش میپیچید توی گوشش و تا مغز استخوانش پیش میرفت. هنوز زنگ میزد و انگار قرار بود تا ابد زنگ بزند. چشمبسته دست کشید تا دوشاخه را بیرون بکشد و بلکه راحت بخوابد. اتاق نیمهتاریک بود و پردهها کشیده. مغز مانده بود بین صبح و عصر کدام را انتخاب کند.
صدای یکدست و آرام کولر با صدای جیغ و ناآرام تلفن توی هوا چرخ میخورد.
نور کمِ بیرون، جلوهٔ نقشهای برجستهٔ پردهٔ کرمرنگ و نقاشی روی دیوار را که دخترک روستایی در آن گوسفندانش را میچراند، بیشتر کرده بود.
نفستنگیهاش بیشتر شده بود و بعد کبود شدن صورتش بعد از آن نفستنگیها و این، خانوادهاش را خیلی ناراحت میکرد. کلی پلههای مطب دکترها را بالا و پایین رفتند. هر کدام نسخهای پیچیدند. بالاخره تشخیص برونشیت از همه قطعیتر شد. که باید مدتی تحت درمان باشد. از اسمش خوشش آمد، کیف میکرد و آن را با لذت تکرار میکرد. برونشیت… برونشیت… بههر کس که میرسید، میگفت، «من برونشیت گرفتم.» ملیحه دوستش میگفت، «خاک بر سرت، جوری میگی برونشیت گرفتم، انگار مدال طلا گرفتی. دیوونه، مریض شدی… .»
میگفت، «آره، اما اسمش قشنگه. خوبه که آدم اسم مریضیاش قشنگ باشه. مثلاً اگه اسهال خونی میگرفتم؟ وای، آدم اُوغش میگیره! اما برونشیت، یه جورایی قشنگه. انگار توی یه حولهٔ نرم پیچیدن و دادن دستت.» ملیحه جوابش داد، «تو هیچوقت عاقل نمیشی!»
وقتی به ننه جانش گفت. ننه جان زد روی دستهایش و گفت، «ننه، به هیشکی نگو. اگه نه، کسی نمیسونَدِت.» و او خندیده بود به دلواپسیهای ننه جان.
گوشی تلفن را برداشت چرا؟ نمیدانست.
- سلام راضیه. خوبی؟ ملیحهام.
با صدای خسته و خوابآلودی گفت، «سلام. خوبی؟»
نیمخیز شد و به دیوار تکیه داد. بالش را پشتش مرتب کرد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد. همانطور که یک دستش به گوشی بود،
- حالت چطوره؟ چه عجب یادی از ما کردی!
پلکهایش هنوز سبک نشده بود.
- من خوبم. خواب بودی بیدارت کردم، ببخش.
- مهم نیس، باید بیدار میشدم.
ساعت دیواری را نمیدید. پرسید، «ملیحه، ساعت چنده؟» ملیحه خندید و جواب داد، «بیست و پنج. ساعتو میخای چیکار!»
گفت، «خوشحالم کردی.»
اما، خوشحال نشده بود. فکر و جسمش هنوز کاملاً خنثی بود؛ خالی بود از حس و فکر.
ادامه داد، «بعد از یه خواب سنگین، بیداری خیلی سخته. انگار زمان و مکان واست صفر مطلق میشن. چرخدندههای مغزت تو سربالاییِ تیزی در تلاشن، اما کم کم بهش عادت میکنی. راستی، میدونی طفلک مریضه؟ چند وقته که مریضه و زیاد هم وقت نداره، اما خودش خبر نداره و این خوب نیست.»
- مریضیها زیاد نشدن، اما آدمای مریض زیاد شدن.
- و این طفلک هم اضافه شده به خیل آدمهای مریض و دردمند، که کم نیستن…
کلمات را جسته و گریخته میشنید، ولی کافی بود برای بههوش آوردنش، «کی رو میگی، ملی؟»
گاهی وقتها به ملیحه میگفت ملی. وقتهایی که بیحوصله بود یا بیقرار یا خیلی احساس تنهایی میکرد.
جوابش را نداد. ادامه داد، «دکترا گفتن زیاد وقت نداره اما… »
ملیحه انگار شده بود گویندهٔ اخبار، فقط حرف میزد.
- شوهرش گفته، میدونم اگه بفهمه روحیهاش رو کامل از دست میده. گفته، همینطوریش هم بیانگیزه شده. آخه، خیلی حساسه. اما، من فکر میکنم درست نیست. اصلاً درست نیست.
با خنده گفت، «ملیحه، عین گویندهٔ اخبار هی ور ور میکنی.»
ادامه داد، «آدما کارای ناتموم زیاد دارن. خیلی کارا هستن که ما ناتموم رهاشون میکنیم و میگیم بعد. فردا. پسفردا. اما، اگه نیومد؟ حرفای نگفته. کارهای نیمهتموم. و نمیدونم، کلی حسرت. امان از این حسرت. چقدر بدم میاد از این کلمه. انگار آدم سوار یه ماشین میشه و با سرعت میره که یه دفعه میخوره به یه دیوار سخت… حسرت یه همچین حالی داره. یه دیوار سخت و یه تن و بدن لهشده زیر بار این حسرت.»
گفت،«ملیحه، فیلسوف شدی یا خل و چل؟»
جوابش را داد اینبار. گفت، «شاید هر دو. نمیدونم فیلسوفها خل و چل میشن و یا آدمای دیوونه فیلسوفن. بههر حال، حرف هیچکدومشون رو نمیشه فهمید.»
- انگار به روزای زندگی سیم برق وصل کردن. داره با سرعت میره و اون بیخبر!
جواب داد: «خدا به داد خونوادهاش برسه توی این اوضاع بد. چی میکشن اونا؟»
در ذهنش به دنبال صورتی برای تصویری که ملیحه میگفت، میگشت اما فایده نداشت.
- از کی حرف میزنی، ملیحه؟ جونبهسرم کردی.
صدای پشت سیم ضعیف میشد ولی او همچنان حرف میزد، «روزای آخر دیگه مسکنها هم فایده ندارن. و… .»
کلمات آخر را به زحمت میشنید. انگار صدایش از ته چاه میآمد. صدایش تبدیل به زمزمه شد. گنگ و نامفهوم. انگار از فاصله دوری حرف میزد فاصله ای به اندازهٔ یک دنیا!
هر چه بلندتر حرف میزد. او آرامتر میشنید تا اینکه فریادش در مقابل سکوت او قرار گرفت و دیگر هیچ نشنید.
با عصبانیت گوشی را گذاشت. هنوز کسل خواب بود. بیاراده کتاب جلوی رویش را ورق زد. افکارش او را از لای ورقهای کتاب بیرون کشید. به یکباره جرقهای ذهن تاریکش را روشن کرد.
ملیحه که مرده!
دوست و همکلاسی قدیمیاش که سه سال پیش توی تصادف سختی کشته شد. شکستگیهای بدن شوهرش زیاد و مدتها بستری بود، اما زنده ماند. دختر کوچکشان هم. اما ملیحه مرد. خیلی زود و سریع و ناگهان.
شوهرش میگفت، «لحظهٔ آخر فقط لبهاش تکون میخورد، اما نمیفهمید چی میگه.»
همه جای سرش درد میکرد. انگار از هر طرف سرش رو میکشیدند. افکار، صحنهها، آدمها و خاطرات، طوفانی در سرش به پا کرده بودند.
در همین لحظه، در اتاق باز شد. شوهرش، با سینی داروهایش و چای.
گفت، «سر و صدات رو شنیدم، با کی حرف میزدی؟ پاشو چای درست کردم با زعفرون و نبات.»
به صورت همسرش نگاه کرد. انگار هر روز پیرتر میشد. چند تار موی سفید توی ریشش پیدا شده بود. و شانههایش هر روز افتادهتر میشدند.
چای را زمین گذاشت. گفت، «برم از توی آشپزخونه آب بیارم واسهٔ داروهات.» با صدای بلند گفت، «مامان زنگ زد، گفت واسه فردا شب بیاید اونجا. تو که مشکلی نداری؟» کوتاه جواب داد، «نه، خوبه بریم.»
صدای در کابینت شنیده شد، «پیرهن سبزه رو اتو کردی؟»
- آره، روی میز اُتوئه.
پرسید، «جایی میخوای بری؟»
جواب داد، «جایی بریم. خانم گل، مگه یادت نیست نوبت دکتر داری؟ چاییات رو بخور، ساعت هفت باید اونجا باشیم.»
چشمش به لیوان چای خیره ماند. چای قرمز رنگی که به زردی میگرایید.